خیابونا،خیلی شلوغه،همه در تدارک عیدن.عده ای لباس نو برای خودشون یا بچه هاشون خریدن و عده ای دیگه در تدارک سفره هفت سین...بهار،طبیعتش اینه که با خودش جنب و جوش به همراه میاره.فقط ما انسان ها نیستیم که با شنیدن صدای پای بهار خوشحال می شیم.درختا هم از خواب زمستونی بیدار میشن و جوونه می زنن.همه جا سبز و زیبا می شه...حالا که در اولین روز نوروز هستیم می خوام خاطره ای از عید جبهه براتون تعریف کنم.اونجا که خبری از مغازه،بازار،شیرینی فروشی و...نبود.
دقیقا یادمه نزدیکای عید سال 65 بود...فکر می کردم حالا که بچه ها جبهه هستند عید و سال نو یادشون نیست...چند دقیقه ای که مونده بود تا سال تحویل بشه دیدم جنب و جوشی تو سنگرمون به چشم می خوره.یکی از بچه ها رفته سفره ای رو آورده و پهن کرده،خدا رحمت کنه شهید احمد زاده رو؛ازش پرسیدم:چه خبر شده؟ گفت :چند لحظه دیگه ،سال تحویل می شه،برای همینه که بچه ها گفتند بهتره سفره هفت سین پهن کنیم.مونده بودم چطور می شه تو سنگر،سفره هفت سین پهن کنیم؟! دور و برمو با دقت نگاه کردم،راستش یه کمی نون خشک بود و چند تا دونه کنسروماهی!همین که داشتم فکر میکردم دیدم 6 نفر اومدن تو سنگر و رفتن سراغ سفره.حتما براتون جالبه که بگم یکیشون سه،چهار سانت سیم خار دار تو دستش بود که گذاشت سر سفره،یکیشون سلاح و خلاصه سمبه (وسیله ای که باهاش سلاح شون پهن کردن)کمی علف به عنوان سبزه،سرنیزه،سربند.شمردم دیدم شش تا شده،با خنده گفتم:هفتمیش کو؟!
شهید احمد زاده خنده ای کرد و گفت: خودت سید! آره با خودت می شه هفت تا... یکی از بچه ها رفت دفتر تبلیغات رادیوی کوچک رو آورد.رادیو که روشن شد تیک تاک پخش میشد.فهمیدیم چند ثانیه بیشتر به تحویل سال نو باقی نمونده...
صدای گوینده:((آغاز سال یکهزار و سیصد و شصد و پنج)).
بچه ها همدیگه رو در آغوش گرفتن و سال نو رو به همدیگه تبریک گفتن.
((خاطره ای از شهید سید حمزه حجت انصاری در مورد عید جبهه ها))
کلمات کلیدی :